بخند مادربزرگ

مامان بزرگ می‌گفت :« خیلی وقت پیش، یکی از نوه ها دندون طلام رو دزدید ! این شد که الان یدونه دندون ندارم. » 
خندیدم و گفتم :« خیلی حیف شد که؛ حالا دزد دندون، هنوزم دارتش ؟ »
چایی نباتش را نزدیک لبانش برد، ولی انگار جواب دادن به من برایش مهم تر بود :« نه، فکر کنم گمش کرد. » 
و من باز هم خندیدم. 
امروز با خودم فکر کردم، کاش به مادربزرگ میگفتم، خوب شد جای دندانش خالیست، چون وقتی میخندد، خیلی بانمک تر میشود. کاش میگفتم همیشه بخندد، تا من هم با دیدن لبخند و جای خالی دندانش با او بخندم... کاش میگفتم... ولی نگفتم، نگفتم بیشتر برایم بخندد...
فکر کنم زندگی هم دلش برای خنده های شادی آور مادربزرگ تنگ شده است. شاید برای همین است که خیلی وقت ها لبخند زدن به من یادش میرود... چون مادربزرگی نیست که به هوای او هم که شده یک لبخند کوچک بزند :)

  • ۲۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • Alone Enola -‌‌
    • سه شنبه ۱۵ تیر ۰۰

     

    دیری است 

    که خویش را رنجانده ایم

    و روزن آشتی بسته است

    - سهراب سپهری 

     

  • ۲۴
    • Alone Enola -‌‌
    • دوشنبه ۷ تیر ۰۰

    Be the worst

     

     

    " لازم نیست همیشه بهترین باشی، اصلا میدونی چیه ؟ یه وقتایی بد باش ! آخرین نفری باش که به خط پایان میرسه. بدترین کسی شو که میتونی باشی؛ چون یه جورایی تا نتونی شرور بودن رو درک کنی، نمیتونی قهرمان ها رو بفهمی. تا بد نباشی، نمیدونی چطوری باید قهرمان لعنتی زندگیت بشی ! " 

  • ۲۹
    • Alone Enola -‌‌
    • شنبه ۵ تیر ۰۰

    سی روز، سی سوال

     

    سلام !

    من تو وبلاگ های متعدد، چالش های زیادی دیدم؛ ولی تاحالا خودم ننوشته بودم. از اونجایی که خوندن و فهمیدن فکت در مورد آدمای مختلف رو دوست دارم؛ گفتم اینطوری هم در مورد خودم بیشتر فکر میکنم و یه جورایی خودم رو بیشتر میشناسم، هم اینکه تو نوشتن بهتر میشم.

    و... برای شروع، چی بهتر از اولین روز آخرین ماه بهار ؟! :)

  • ۲۵
  • نظرات [ ۴۰ ]
    • Alone Enola -‌‌
    • يكشنبه ۳۰ خرداد ۰۰
    من می نویسم و نوشته هامو بلند بلند می خونم، ماه گوش میده.
    منوی وبلاگ