یک روز آقا دلدار، دلش شکست. دلش را بُرد پیش شکسته بند و گفت :«دلمو بند بزن.»

 شکسته بند جواب داد :«این دل با بند زدن درست نمی شه. باید ببریش پیش آقا جوشکار.»

 آقا دلدار با دل شکسته، رفت پیش جوشکار. 

 جوشکار دست به کار شد؛ اما هرچه دل شکسته را جوش داد، نشد که نشد.

 جوشکار ابروهای پهنش را بالا انداخت و گفت :« آقا دلدار، دلت از آهن هم سخت تره. از خیرش بگذر و بندازش پشت کوه.»

 آقا دلدار هم دلش را انداخت پشت کوه و از آن روز به بعد شد، آقا بی دل

 

از مجموعه قصه های الکی پلکی، مجید راستی

 

 

+ یکی از بهترین کتابهای بچگیام.