احتمالا هیچ وقت بعد از اینکه وبلاگ نویسی رو ول کردم، فکر نمی کردم قرار باشه دوباره بهش برگردم؛ اما برگشتم. اونم خیلی اتفاقی ! اسفند پارسال بود. نمی دونم چیشد که از وبلاگ های بیان سر در آوردم. خوندمشون. آرشیو هاشونو زیر و رو کردم. (پارازیت : چقدر علاقه داشتم- و دارم- که برم اولین پست یه وبلاگ رو بخونم و ببینم نویسنده ی وبلاگ چطوری شروع کرده. باحاله به نظرم :) ) و...یهو دیدم من چقدر می خوام بنویسم. چقدر نوشتن دور بوده برام و چقدر اصلا این نوشتن زیباست.

 با خودم کلنجار رفتم. می دونستم که نباید به مجازیِ ترسناک برگردم. می دونستم چقدر می تونم خودمو درگیر بکنم؛ اما هرچقدر "ولش کن، بیخیال شو، به چه درد می خوره اصلا ؟!" به خودم گفتم...نتونستم بیخیال بشم و تصمیم گرفتم با اینجا و بقیه آشنا بشم. پس کامنت گذاشتم و شدم همون احتمالا عضو آینده =)))

 الان که دارم به یک سال پیش فکر می کنم، حقیقتا برام عجیبه که بقیه خیلی راحت باهام آشنا شدن، من اگه عضو آینده یهو می اومد و از ناکجا آباد کامنت میذاشت و خیلی خودمونی صحبت می کرد، حس مشکوکی بهش می داشتم راستش :دی 

 جالبه که اون موقع که قرار بود "عضو آینده ی بیان" باشم هم تردید داشتم که ثبت نام کنم. تردید داشتم که واقعا می خوام وارد این محیط بشم و اصلا بخوام نوشته هامو اینجا به اشتراک بذارم؛ولی بالاخره تصمیم گرفتم بیام.

 خلاصه نوشتم. احتمالا اولش نوشتم "برای اینکه لایک بشم"؛ ولی الان دیگه نه. الان برای خودم مینویسم. می نویسم که بتونم افکار نامرتب و گاهی آشفته ام رو آروم کنم.

 و الان من اینجام. تغییر کردم. احساسات مختلف رو داشتم و از زندگیم نوشتم. شاید هر فکری راجع به وبلاگم کردم ولی همیشه آخرش بهش حس خوبی داشتم،چون سلنوفیل قسمتی از منه.

 پس تولدت مبارک.