مامان بزرگ می‌گفت :« خیلی وقت پیش، یکی از نوه ها دندون طلام رو دزدید ! این شد که الان یدونه دندون ندارم. » 
خندیدم و گفتم :« خیلی حیف شد که؛ حالا دزد دندون، هنوزم دارتش ؟ »
چایی نباتش را نزدیک لبانش برد، ولی انگار جواب دادن به من برایش مهم تر بود :« نه، فکر کنم گمش کرد. » 
و من باز هم خندیدم. 
امروز با خودم فکر کردم، کاش به مادربزرگ میگفتم، خوب شد جای دندانش خالیست، چون وقتی میخندد، خیلی بانمک تر میشود. کاش میگفتم همیشه بخندد، تا من هم با دیدن لبخند و جای خالی دندانش با او بخندم... کاش میگفتم... ولی نگفتم، نگفتم بیشتر برایم بخندد...
فکر کنم زندگی هم دلش برای خنده های شادی آور مادربزرگ تنگ شده است. شاید برای همین است که خیلی وقت ها لبخند زدن به من یادش میرود... چون مادربزرگی نیست که به هوای او هم که شده یک لبخند کوچک بزند :)