سلام !

من تو وبلاگ های متعدد، چالش های زیادی دیدم؛ ولی تاحالا خودم ننوشته بودم. از اونجایی که خوندن و فهمیدن فکت در مورد آدمای مختلف رو دوست دارم؛ گفتم اینطوری هم در مورد خودم بیشتر فکر میکنم و یه جورایی خودم رو بیشتر میشناسم، هم اینکه تو نوشتن بهتر میشم.

و... برای شروع، چی بهتر از اولین روز آخرین ماه بهار ؟! :)

خب، اولین چالش سی روزه نوشتن رو شروع میکنیم :

 

اولین روز : به نظر خودت چه چیزی در شخصیتت جالبه ؟

خب، من خیلی در مورد اخلاقیات خودم فکر میکنم؛ اینکه چه چیزی در من جالبه و جذب کننده ست؛ و البته که چه رفتار های بدی دارم. به نظرم اگه بخوام یک یا دو مورد رو بگم، میتونم به منطقی حرف زدنم اشاره کنم؛ بیشتر از منطقی، احتمالا قانع کننده؛ فکر کنم در کل خوب میتونم صحبت و سخنرانی کنم.

اینکه بیشتر اوقات در مورد همه چیز خیلی فکر میکنم، یه جورایی اینکه کلا به فکر کردن علاقه دارم؛ احتمالا جالبه؛ یه جورایی به علاقه به فلسفه و معما هم مربوط میشه D: میشه ادامه اش هم داد؛ ولی فک کنم کافی باشه برای یک سوال..

 

دومین روز : اگه بخوای یه استارت- آپ ( همون بیزینس و تجارت ) راه بندازی، اون در مورد چی خواهد بود ؟

من به این کار هم خیلی فکر کردم و مطمئنم بیزینس غذا و رستوران داری رو انتخاب میکردم *-* خیلییی هیجان انگیز به نظر میاد؛ اینکه رستورانهای شعبه ایت زبانزد همه باشه و بین مردم ببینی که تعریفشو میکنن، خیلی باحاله =)

 

سومین روز : شب یا روز و چرا ؟

اگه انرژی داشته باشم و قبلش خوابیده باشم، شب! 

دلیلش هم اینه که، وقتی ماه عزیز، صدای جیرجیرک ها، و نبود شلوغی بیش از حد هست، چرا نباید بگم شب ؟ شب ها خیلی بهتر میشه در مورد رویا ها و هر چیزی فکر کرد و این خیلی خوبه، حتی ما خیالپردازی ها مون هم اکثرا موقع خواب انجام میدیم. 

یه مورد دیگه اینه که شب فیلم دیدن خیلی بیشتر کیف میده D:

 

چهارمین روز : ترجیح میدی به دریا بری یا کوه ؟

کوه؛ کوه پیمایی خیلی هیجان انگیزه *-*

 

پنجمین روز : به بهشت و جهنم اعتقاد داری ؟ 

نمیتونم بگم که دقیقا اعتقاد دارم یا نه، به نظرم؛ اگه هم وجود ( به صورت فیزیکی ) نداشته باشن ( منظورم اینه که مثلا باغی نباشه که بهش میگیم بهشت و جایی نباشه پر از آتش سوزان "-" )؛ ما در هرحال تقاص کار هامون رو پس میدیم، ممکنه که حتی به صورت یاد آوری باشه؛ ولی در هر صورت، من فکر میکنم اون یاد آوری هم یه جورایی ممکنه تا حد زیادی ( برای کارهای بد ) عذاب آور و ( برای کار های خوب ) خوشحال کننده باشه.

در کل میشه گفت که فکر میکنم شاید به اون صورت که بهمون گفتن و همیشه یادمون میندازن که اگه کار بدی بکنیم میریم جهنم و اگه کار نیکی انجام بدیم، جامون تو بهشته نباشه؛ ولی خدا هیچ وقت فراموش نمیکنه =) حداقل کارهای خوبمون رو... بعید میدونم یادش بره =))

 

ششمین روز : خیال یا واقعیت و چرا ؟ 

واقعا نمیشه یکیش و انتخاب کنم، من آدمیم که تاحد زیادی خیالپردازی میکنم؛ اصلا اگه خیالپردازیم نبود، این همه رویا هام از کجا میومدن ؟!؛ اما واقع بین هم هستم؛ در حدی که بعضی اوقات جدا حس میکنم که هرچی رویا و خیال هست رو دارم سرکوب میکنم چون به نظرم منطقی نمیان. 

به خاطر همین فکر میکنم هر دوتاش به اندازه لازمن، همونطور که لازمه خیلی وقتا واقع بین باشی تا بتونی از پس مشکلات و مسئله ها بر بیای، بدون خیال هم آرزو ها و اهدافی وجود نداره :)

 

هفتمین روز : آیا خودت رو فردی برنامه ریز میدونی؟ 

نه واقعا، من خیلی برنامه ریزی رو دوست دارم و همچنین دوست دارم که این کار رو انجام بدم؛ ولی اینکه کی واقعا متحول بشم... امیداوارم زودتر اون روز برسه؛ چون خیلی خیلی نیازمند برنامه ریزی درست هستم؛ بخصوص که تابستون نزدیکه و به هیچ عنوان نمیخوام از دستش بدم. آیا کسی کمک یا راه حلی نداره؟

 

هشتمین روز : زندگی برای کار، یا کار برای زندگی ؟ 

نکته : منظور سوال اینه که، زندگی کنی تا کار کردن رو تجربه کنی و.. ( مورد اول )، یا کار کنی تا بتونی زنده بمونی ( مورد دوم ) 

خب درست نمیشه جواب قطعی داد، ولی فکر کنم مورد اول؛ به نظرم کار هم بخشی از زندگیه و نیازه؛ ولی نه در این حد که درش غرق بشی، البته که من کار کردن رو خیلی دوست دارم در کل؛ اما به نظرم باید به زندگی هم برسی و در کنارش کارت رو هم داشته باشی.

 

نهمین روز : مسئولیتی که ازش سر باز میزنی ( از انجامش امتناع میکنی ).

جارو کشیدن :"\، خوندن درسهای عربی، دینی، قرآن و تفکر مدرسه، همچنین گاهی اوقات احترام گذاشتن به مسئولین و معلمین مدرسه ( اینم از نظر خیلیا مسئولیته دیگه (؟!) )

فکر کنم بازم هست ولی دیگه خیلی غر زدن میشه :"

 

دهمین روز : چیزهایی که تو رو قدرتمند و توانمند میکنن.

* فکر کردن به آرزو ها و اهدافم و تصور اینکه به اون جایگاهی که میخواستم رسیدم.

* قدرت اهمیت ندادن به خیلی چیزها 

* گوش دادن به موسیقی ( واقعا من رو سرپا میکنه برای انجام خیلی از کارها )

* حل هر مسئله ای ( ریاضی، فیزیک، معما و... حتی مشکلاتم تو زندگی ) 

* نوشتن ( شاید عجیب باشه؛ ولی جدا بهم حس این رو میده که توانمندم :") ) 

* میلک شیک D: 

* لازانیا D: 

* میشه فقط یه خوراکی دیگه اضافه کنم :-:، میگو D:

 

یازدهمین روز : به نظرت گیاهخواری صحیحه ؟ 

بله به نظرم، من خودم با اینکه گیاهخوار نیستم؛ ولی خیلی برای کسایی که گیاهخوارن و جامعه شون ارزش قائلم و به نظرم کارشون خیلی درست و همچنین تا حدی سخته. از اونجایی که حیوانات برام خیلی مهمن، امیدوارم خودم هم یه روز به اون درجه برسم که گیاهخوار بشم =)

 

دوازدهمین روز : لیست ده چیزی که نمایانگر تو هستن. 

1- یک روح بنفش، با تلفیقی از زرد و کمی هم طوسی =)

2- ناسا =)

3- کرم کتاب

4- موسیقی 

5- فلسفه

6- نوشتن 

7- دوستدار حیوانات

8- Counting Stars By OneRepublic :)

9- دارای یک سر و هزار سودا =)

10- کلاه فضانوردی D:

* احتمالا بیشتر هم بود، ولی برای ده چیز به گمونم اینا چیزای خوبی بودن برای تعریف من =)

 

سیزدهمین روز : ده چیز رو نام ببر که بهت استرس میدن.

در کل من از اون دسته آدمها نیستم که سریعا استرسی بشم؛ ولی خب تا جایی که بشه میگم.

1- ساعت یازده و پنجاه و نه دقیقه ی شب و فهمیدن اینکه برای امتحان فردا هیچی نخوندی. :"

2- افکار یهویی در مورد " اگه آینده ی تاریکی داشته باشم... "

3- این سوال که " چی میشه اگه در آینده موفق نشم ؟ "

4- بی هدفی

5- زیاد با گوشی ور رفتن

6- دروغ گفتن ( با اینکه اصلا نشون نمیدم در ظاهر، ولی خیلی اوقات نگرانم میکنه )

دیگه واقعا موردی به ذهنم ( حداقل الان ) نمیاد. اگه به ذهنم رسید، باز اضافه میکنم.

 

چهاردهمین روز : اگه میتونستی پنج تا حرفه/اخلاق/مسیر زندگی ت رو عوض کنی، اونها چی بودن؟

1- گاهی زودرنج بودنم 

2- الکی گرفتن دلم بعضی اوقات

3- وسواس نسبت به بعضی چیزهایی که نیازی به وسواس به خرج دادن ندارن. 

4- کم ( البته این روزا بیشتر ) مسئله ی ریاضی حل کردنم 

5- به دنیا اومدن و زندگی کردن تو یه کشور دیگه ( این رو دوست داشتم برسم بهش، نه اینکه تغییر کنه و من الان تو یه کشور دیگه باشم "-" )

 

پونزدهمین روز : در مورد چیزهایی که میخوای تو کشورت تغییر بدی بنویس.

خب اول از همه، آموزش و پرورش.

به نظرم خیلی از مشکلات کشورمون از آموزش منشاء میگیره؛ چرا ما تو مدارسمون ( علاوه بر درس های تئوری ) درس های عملی و درس های مهارتی تدریس نمیشه ؟ چرا بهمون مهارت های زندگی تدریس نمیکنن ؟

علاوه بر اینها، به نظرم اگه درس ها با هیجان و خلاقیت بیشتری تدریس میشد، شاید تو هر کلاس یک سوم بچه ها سر درس خواب نبودن ! 

یکی دیگه از چیزهایی که خیلی خوب میشد اگه تغییر میکرد، اهمیت به محیط زیسته. این خیلی و بیش از اندازه مسخرست که تو روز طبیعت ( یا همون سیزده بدر )، طبیعت بجای پاکیزگی، از روزهای دیگه هم کثیف تره :") 

و در آخر، اگه سرانه ی مطالعه هم بیشتر میرفت، شاید سواد و آگاهی جامعه بیشتر بود؛ و این باعث خیلی از قضاوت ها، حرف های بی دلیل و حماقت ها نمیشد. 

 

شونزدهمین روز : نظرت در مورد داشتن فرزند. 

خودم بچه دار نخواهم شد، و بهتره بگم دوست ندارم بچه دار بشم؛ حداقل الان نظرم اینه. و دلیل اینکه نخواهم شد رو به دوست ندارم تغییر دادم اینه که، ما که از آینده خبر نداریم.

به هرحال، به نظرم بچه داری واقعا سخته، و طاقت فرسا. پدر مادرا خیلی زحمت میکشن؛ و فکر کنید چقدر رو مخه وقتی بعد از هزارتا کار بچه ت میگه غذات خیلی بدمزه ست و غذایی که با کلی خستگی درست کردی رو نمیخوره. شما هم یاد دوران کودکی و نُنُر بودنتون افتادید "-" ؟

ولی در نهایت، به نظرم اگه بچه داشته باشم، خیلی باهاش رفیق خواهم شد =) اینکه بچه رو جوری تربیت کنی که هر حرفی که تو دلشه رو بهت بگه و اصلا نترسه یا خجالت نکشه، خیلی مهمه و به نظرم هر پدر مادری باید اینو به یاد داشته باشه؛ شاید حتی منه آینده ( که وجود نداره :دی ) .

 

هفدهمین روز : از تولد تا مرگتون رو به صورت طرح کلی ( یه جور خلاصه ) بنویسید. 

از اول کار تا سه سالگی : خوردن، آروغ زدن "-"، خوابیدن، خوردن، خوابیدن، بازی کردن، همه فامیل دوسِت داشتن، عاشق عروسک شِرِک ت بودن :") 

از چهار تا شش سالگی : وراجی کردن، سعی  در جلب توجه، بازی کردن، قادر نبودن به یه جا نشستن، خراب کردن اسباب بازی های خوشگلت، لذت بردن از زندگی، گفتن اینکه وای من میخوام برم مدسه "-"، موسیقی فرا گرفتن، زودتر خوندن رو یاد گرفتن و کتاب خوندن، یادگیری زبان، رویا پردازی در مورد فضانورد شدن

از هفت تا دوازده سالگی : وارد محیط مدرسه شدن، همون اول با همه دوست شدن و در عین حال تنها بودن ( پیچیدست نه ؟ )، خوندن هر چیز ( اعم از بیلبورد تبلیغاتی تا روزنامه "-" )، حفظ کردن تبلیغات تلویزیون، موسیقی فرا گرفتن، عاشق کتاب بودن، خوشحال بودن از آشنا شدن با جودی دمدمی :")، مافیا بازی کردن، نوشتن و نوشتن، حفظ کردن آهنگ های اشوان(که احتمالا شما نمیشناسیدش )،  زبان رو ادامه دادن، همچنان رویاپردازی در مورد فضانورد شدن و البته جهانگردی

از سیزده تا چهارده سالگی : دیوونه ی آهنگ بودن، فکر کردن و فکر کردن، روی آوردن به فیلم وسریالهای نت فلیکس، رویا پردازی، عاشق گربه ها بودن، تلاش برای انجام کاری برای آسایش حیوانات، همچنان موسیقی فرا گرفتن و یکی شدن روح با موسیقی، کتاب خوندن ( هرچند متاسفانه کمتر )، ادامه دادن به نوشتن، علاقه مندی به فلسفه و فیزیک، زبان اسپانیایی رو خودآموز فرا گرفتن، وبلاگ نویسی 

از پونزده تا بیست سالگی : هدف گذاری جدی تر، آثار بزرگ رمانهای کلاسیک رو خوندن، نوشتن به طور جدی تر، درس خوندنِ n برابر، کنکور و قبولی تو رشته ای که باید قبول شم، فلسفه رو ادامه دادن، دانشگاه رفتن، خوشگذرونی های دوران جوونی، رانندگی آموختن، درآمد زدایی، روی کتاب های آیندم جدی کار کردن، رویا پردازی و جمع کردن چمدون جهانگردی :)، فعالیت تو حوزه ی محیط زیست

از بیست و یک تا سی سالگی : در راه هدفم قدم گذاشتن، یه آدم خاص شدن، جهانگردی

و در نهایت، تبدیل شدن یه کسی که باید بشم و میشم.

پ.ن : چیزهایی بوده که نمیخواستم بگم، اما جا دارن که اضافه بشن.

 

هجدهمین روز : قهرمان بچگی های تو کی بوده؟ 

خب، من شخص خاصی رو قهرمان خودم نمیدونستم؛ ولی از همون بچگی شرلوک برام یه آدم خیلی خفن بود. شش ابر قهرمان رو هم خیلی دوست داشتم و بیمکس هم برام یه قهرمان بود.

مولان و مریدا رو یادم رفت. پسر، هرچه قدر همه عاشق سیندرلا و زیبای خفته بودن، من این دوتارو دوست داشتم و دارم :")

تو واقعیت هم، از همون اول مریم میرزاخانی برام نمونه ی یه زن هدفمند بود.

ولی در کل اینطوری نبودم که یه نفر رو اسطوره ی خودم بکنم. 

 

نوزدهمین روز : یه نامه به اولین عشقت

خب این منظورش مادر، پدر و... نیست. "-" از اونجایی که من عشقی به اونصورت نداشتم که بخوام اولیشو بگم، این سوالو رد میکنیم.

 

بیستمین روز : پدر و مادرت چطور با هم آشنا شدن ؟ 

خب از اول آشنا محسوب میشدن، و...  راستش هیچ وقت داستان کاملشو ندونستم :" 

 

بیست و یکمین روز : پنج چیز برای به یاد آوردن، وقتی اوضاع سخت و غیرقابل تحمله.

1- آینده ای که در انتظارمه

2- آهنگ های فوق العاده 

3- جهانی که هنوز ندیدم

4- همه ی کسایی که از ته قلبم دوسشون دارم

5- ماه و همه ی چیزهای کهکشانی 

 

بیست و دومین روز : من خوشحالم که این چیزها در این ماه برام اتفاق افتاد :

* تابستون شروع شد D: 

* تولدم بود و هدیه هام، باحال بودن 

* اون کپ مشکیه و تیشرته با آستینای گشاد که خریدم D: 

* بولت ژورنالم 

* وقتی گفتم من رو تو یه جمله تعریف کنید و خیلی چیزای خفنی بهم گفتن 

* وقتی تونستم بی اهمیت باشم و حس خفنی بهم دست داد

* وقتی باتر رو گوش دادم، همینطور موزیک ویدیو شو دیدم.

* آلبوم فریز از TXT

* جینی و جورجیا 

* و همه ی اتفاقات باحالی که در انتظارمه :) 

 

بیست و سومین روز : کاری که میخوای انجام بدی تا در یادها بمونه 

کتابی که خواهم نوشت

انجام دادن کاری برای حیوانات

یه عضو حیاتی تو ناسا بودن، و کلا در کارم تو آینده، از همونا که نباشن کار لنگه :) 

 

بیست و چهارمین روز : چه کارایی انجام میدی وقتی میخوای از ( از مشکلات و سختی ها ) فرار کنی ؟

خب نباید از مشکلات فرار کرد؛ ولی در واقع منظور سوال اینه که وقتی میخوای آروم بشی و... 

 

موسیقی همیشه میتونه منو آروم کنه. 

یه چیز دیگه هم بستنیه :" بستنی واقعا آروم کنندست. با یه قسمت سریال. 

خواب هم همینطور، جدا برای چند ساعت هم که شده، آرومم میکنه. 

نوشتن هم بهم آرامش میده.

فعلا چیزی یادم نمیاد، اگه یادم اومد باز اضافه میکنم.

 

بیست و پنجمین روز : فصل مورد علاقت و چرا ؟

بهار، بعدشم پاییز 

دلیل اینکه بهار رو دوست دارم، اینه که هواش خیلی خوبه. یعنی نه خیلی گرمه نه خیلی سرد. 

تولدم تو بهاره، و بهار که میشه، حس خوبی بهم میده؛ یه جور حس شروع دوباره یا یه آغاز جدید..

پاییز هم که... انگار نمیشه دوستش نداشت :)

 

بیست و ششمین روز : سبک خوراکی و غذایی مورد علاقت.

* این با مثلا یه اسم خوراکی و غذا فرق داره، منظورش مثلا غذاهای ایرانی، یا فست فود و... عه.

 

غذاهای ایتالیایی رو دوست دارم. فست فود و غذاهای فرانسوی هم خوبن. 

دیگه... غذاهای کشور خودمونم خوبه.

دیگه سبک خاصی به ذهنم نمیرسه!

 

بیست و هفتمین روز : زندگی کاری ایده آل خودت رو چطوری تصور میکنی ؟ 

بلند شدن از خواب، در حالی که نون تست هارو گرم میکنم، یه کاپوچینو یا قهوه مینوشم. 

بعد یه دوش سریع. در حالی که دارم برنامه ی کاری اون روزم رو مرور و تنظیم میکنم، صبحانه میخورم. 

دقت کنید که در تمام موارد بالا، گربه ام پشت سرم در حال درخواست برای غذاعه ")

بعد که حاضر شدم، ماشینم که یا برقی عه یا خورشیدی رو بر میدارم. هوا آفتابی با نسیم ملایمه. به سمت محل کارم رانندگی میکنم. 

بعد کار روی یه پروژه ی بزرگ، برای ناهار میرم بیرون و یا غذا سفارش میدم. ممکنه هم کلا یه کیک بخورم. بعد دوباره کار و کار و کار تا شب. 

شب که میشه، به خونه ام بر میگردم. اگه ناهار نخورده باشم، از بیرون غذا میگیرم، یا اینکه خودم یه چیز سریع آماده میکنم. 

و در نهایت به آغوش تخت باز میگردم *-*

خب این سناریوی کار تو یه شرکت یا همچین چیزی بود. من میتونم الان ده تا زندگی کاری برای خودم بنویسم، پس از اونجایی که مهم اینه که خودم میدونم، به همین یدونه بسنده میکنم. 

* حس میکنم خیلی سر سری شد این، یه حس خسته کننده ای بهش دارم :" اصلا چرا اون زندگی کاری ای که همه اش در حال سفر به جاهای بکر و جهانگردیم ننوشتم ؟ یا در مورد معلق بودن، چون تو فضا ام. به هرحال، فرض رو بر این میگیریم که این کار تو ناسا و مدیر یه بخش بزرگیش بودن بود دیگه :"

 

بیست و هشتمین روز : پنج چیزی تو رو سرخوش میکنه ؟

* یه موفقیت ( حتی کوچیک ) بدست آوردن 

* فیلم دیدن 

* خوراکی خوردن 

* یه کتاب خوب خوندن

* با یه شخص جالب حرف زدن ( نه هر کسی ) 

 

بیست و نهمین روز : آیا حضور من، در دنیا تغییری ایجاد کرده ؟ 

خب مشخصا یک نفر به مردم جهان اضافه شده :" 

ولی اگه بخوایم بگیم که دستاوردی داشتم... نه شاید نداشتم؛ ولی منه آینده قطعا تغییر ایجاد میکنه. منه آینده حتی اگه مشعور و معروف نباشه، خیلی شخص مهمیه. 

منه آینده به آرزوهاش رسیده هاا، الکی که نیست !

 

سی امین روز : به چه کسی شباهت ( از لحاظ ظاهر ) داری ؟ 

توی خانواده اگه بخوام بگم، خیلیا ( بخصوص قبلا ) میگفتن به شدت شبیه مامانم ام. حتی بعضیا عکس بچگی مامانمو که دیده بودن، اول فکر کردن منم ! 

ولی اگه بخوام افراد خاصی رو بگم، خیلیا منو به گلشیفته فراهانی شباهت میدن :" ، شبیه ایشون هم هستم. بخوص با این مدل مو. 

آهان، الان یادم اومد، تو شخصیت های کارتونی هم میگن ترکیبی از مولان و راپونزل با موهای کوتاهم *-* البته موهام بور نیست، همون دقیقا وقتی موهای راپونزل کوتاه و قهوه ای بود دیگه. بیشتر به سمت راپونزل*-*\ 


خب این چالش به پایان رسید :) 

امیدوارم که از خوندنش لذت برده باشید. 

یه تشکر هم بکنم از کسایی که تو این چالش شرکت کردن، واقعا خیلی خوشحال شدم و اینکه همچنان خوشحال میشم اگه هرکسی شرکت کنه و به منم بگه تا بخونم D: 

تا یه چالش دیگه، بدرود *-*