سلام !

 امروز بعد از مدت ها تصمیم به نوشتن معرفی و نقد کتاب گرفتم و این پست برای چالش گریزی به سوی کتاب عیدانه هلن نوشته شده.

 یه تشکر هم بکنم از هلنِ عزیز که اگه این چالش نبود احتمالا حداکثر یکی دوتا کتاب رو تو کل تعطیلات عید تموم می کردم. *سرِ تاسف تکان دادن

( این معرفی در واقع برای دو روز پیشه؛ منتها از اونجایی که به شدت مشغول کارهای دیگه بودم، این نوشته هم ناقص موند و بجای 5اُم، 7اُم منتشر میشه. )

نام کتاب : مغازه ی خودکشی 

تاریخ : 1401/1/5

امتیاز من : 6 از 10

 اگه بخوام تو یه جمله نظرمو خلاصه کنم، باید بگم، مغازه ی خودکشی، یه داستان با روند آروم و پایان شوکه کننده و عجیب غریبه !  
 داستان در آینده ای نامعلوم و تاریک می گذره. جایی که محیط زیست از بین رفته و اوضاع زمین هرروز بدتر میشه. انسان ها هم اوضاع خوبی ندارن و امیدی وجود نداره. از همین رو آدم ها برای خلاص کردن خودشون از عذاب زندگی، تصمیم به خودکشی می گیرن و به مغازه ی خودکشی سر میزنن. 
 تو مغازه ی خودکشی همه جور ابزار و وسایلی پیدا میشه؛ از انواع سَم و معجون مرگ تا طنابِ دار و تفنگ های مختلف. خانواده ی تواچ-صاحبان مغازه- هم که خودشون تو ناامید ترین حالت ممکن ان، سعی می کنن بهترین مشاوره رو به افرادی که قصد خودکشی دارن بدن و راهنماییشون کنن. 

 اوضاع کسب و کار تواچ ها خوبه و اونا مشتری های زیادی دارن و هرروز روش های جدیدی اختراع می کنن؛ تا اینکه آلن، پسر کوچیک خانواده، به دنیا می آد. 

 آلن، نه تنها با اعضای خانواده ی خودش، بلکه تقریبا با همه ی مردم فرق داره. اون شاد و امیدواره، زیبایی هارو می بینه و زندگی رو دوست داره. اون قوانین مغازه رو رعایت نمی کنه و همین باعث میشه کم کم بتونه تغییراتی رو در بقیه به وجود بیاره...

 ایده اولیه قابل تحسین و جذابه. حتی فکر اینکه همچین مغازه ای وجود داشته باشه بامزه و جالبه. 

 کتاب پر بود از جمله های های بامزه. دیالوگ های ناامیدانه کتاب رو هم دوست داشتم حقیقتا ! :) مثل شعار مغازه که می گفت : 

«آیا در زندگی شکست خورده‌اید؟ لااقل در مرگ‌تان موفق باشید.»

 یا این یکی 

شما فقط یک‌بار می‌میرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموش‌نشدنی باشه.

 داستان روند آرومی رو داره و یه جورایی از همون اول قابل پیش بینیه. چیزی که برام توی این کتاب جالب بود، میل شخصیت های داستان به غم و ناامیدیه. مثلا از همون اول، یه مشتری وقتی با نوزاد تو کالسکه ( همون آلن ) روبرو میشه، اونو در حال خندیدن میبینه و اینو به خانم تواچ میگه؛ ولی اون قبول نمی کنه و اصرار داره که چیزی که پیرزن دیده لبخند نیست و فقط یه شکلک در آوردنه :

مغازه دار، زن جوان تری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حساب هایش را بررسی می کرد، با اعتراض گفت:« پسر من می خنده ؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک در می آره. آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه ؟»

 این منفی بینی تقریبا تو تمام داستان دیده میشه. یه بخش دیگه از داستان، جایی که مادر خانواده برای تبریک تولد به دخترش،مرلین، می گه :« تبریک می گم عزیزم، یک سال از عمرت کم شد. » اوج فاجعه رو نشون می ده :)))

 یه نکته ی جالبی که وجود داشت این بود که اسم اعضای خانواده برگرفته از افراد مشهوری بود که خودکشی کردن، مثل ونسان که یادآور ونسان ونگوگه، یا مرلین که به مرلین مونرو اشاره داره. مطمئن نیستم اما فکر می کنم اخلاق اون شخصیت ها هم تا حدی به اون شخص معروف شبیه بود.

 چیزی که خوشحالم بهش تو داستان اشاره شد، این بود که چرا خود خانواده تواچ با وجود این حجم از ناامیدی و تمایل به خودکشی، خودشون این کارو نمیکنن. 

*شاید اسپویل*

 حالا که به خودکشی شخصیت های اصلی اشاره کردم، بهتره اینم بگم که چیزی که تو داستان دیده می شد و یه پارادوکس (برای من) جالبی با عقیده خود شخصیت های داستان داشت، این بود که یه بخشی از داستان، آلن می خواد یه آبنبات شانسی که یا سمی عه یا معمولی رو امتحان کنه؛ اما درواقع از پشت می ندازتش رو زمین؛ اما مادر خانواده متوجه اینکه آلن آبنبات رو انداخت زمین نمی شه و نگرانش می شه. بخش های دیگه ای هم وجود داشت که یه جورایی محبت مادر و پدر رو به بچه ها نشون می داد و این ( با وجود تناقص با اعتقاد شخصیت های اصلی که زندگی بدرد نمی خوره و این حرفا ) قشنگ بود. 

*پایان اسپویل*

 فقط یه چیزی که زیاد دوست نداشتم زبان داستان بود که بیش از حد ساده‌ست. نویسنده کاملا صریح و مستقیم منظورش رو بیان می کنه که برای من که فکر کردن در طول خوندن و حتی بعدش رو دوست دارم زیاد خوب نبود.

 پایان داستان هم خیلی خیلی غافلگیرکننده و نه چندان خوب بود. پایانی که کاملا کل داستان رو زیر سوال می برد و حتی نیازی بهش نبود. در واقع با کل درونمایه داستان در تناقص بود و به شخصه هر چقدر هم فکر کردم نتونستم توجیه و معنی ای براش پیدا کنم. 

*اسپویل*

 بعد از خوندن کتاب، نظرات مختلفیو در مورد پایان کتاب تو طاقچه خوندم که خب راستش به شخصه فکر می کنم هرچقدرم بخوایم معنی و مفهومی به آخر کتاب بچسبونیم نمی شه. انگار که کل درونمایه و حرف هایی که درمورد امید زده شد یه شوخی بود و نویسنده آخرش می خواست بگه که :« عه ؟ نکنه امید و این چرتو پرتارو باور کردی ؟ حالا هم می بینی که نماد امید خودش بیخیال زندگی شد. ^^ » :/

 نمی دونم شاید داستان می تونست کاملا طور دیگه ای پیش بره تا در نهایت از کلیشه ای شدن هم دوری کنه و نیاز نباشه نویسنده دست به همچین شوکه کردن غیر منطقی ای بزنه؛ اما حداقل من یکی همون پایان کلیشه ایِ "در نهایت همه در کنار هم به خوشی زندگی کردند" رو ترجیح می دادم.

 اگه شما هم این کتاب رو خوندید و مفهومی برای پایان کتاب پیدا کردید ممنون میشم نظرتونو به اشتراک بذارید.

*پایان اسپویل*

در آخر باید بگم که خوندن این کتاب خالی از لطف نیست و حداقلش باعث می شه در طول داستان راجع به زندگی و امید فکر کنید.

اگه تا اینجا خوندید، شما واقعا انسان خوبی هستید و متاسفانه من نمی تونم چیز خاصی بهتون جایزه یا هدیه بدم؛ اما می تونم امیدوارم باشم تعطیلات خوبی رو بگذرونید D:

 

+ همین الان یه هفته اشتراک طاقچه بینهایت بردم و خیلی هیجان زده ام. مرسی طاقچه TT