میگم نباید اینقدر هیچکاری نکنی. هنوز انقدر وقت هست برای خسته شدن. انقدر وقت هست برای غم داشتن. انقدر وقت هست برای یه گوشه نشستن. انقدر وقت هست برای نتونستن. 

 میگه خودم نمیخوام اینطوری باشم. خستگی دیگه رفته تو وجودم. یهو پیداش شدا. من اصلا نمیخواستم. بعد یهو به خودم اومدم دیدم داره میگه بشین. خسته ای. چشمات داره بسته میشه. تموم بدنت درد میکنه. 

 میگم بازم خودت که میدونی. خسته ای واقعا ؟ 

 میگه اولش نه. نمیخواستم خسته باشم. میخواستم بلند شم. میخواستم به اینکه "با نشستن کاری درست نمیشه" ایمان داشته باشم...ولی یکم که گذشت، دیدم نه. واقعا خسته ام. دیگه مغزم نمیتونه درست فکر کنه. برای همین به حرف خستگیه گوش دادم. 

 میگم نمیشه اینطوری. بلند شو دیگه.

 میگه ببین، به خودم نمیرسم. از معاشرت با هیچکس لذت نمی‌برم. افکارم دیوونم میکنه. از روح و جسمم خسته ام. هیچی خوشحالم نمیکنه. 

 میگم ولی بازم. زندگیه. 

 میگه کاش تموم شم. 

 اینو که می‌شنوم دیگه چیزی نمیگم. خسته‌ست. میزارم چشاشو ببنده. 

 میگه ببخشید. میبینی ؟ خودمم نمیخواستم اینو بگم. حرف من نبود. حرف خستگیه بود. 

 باز چیزی نمیگم. یهو به خودم اومدم دیدم داره راست میگه. ما همه خسته‌ایم فقط. 

 میگم کاش خستگیه بره. 

 میگه کاش خستگیه بره.