طعم هلو

 

 در رو که کوبید، فهمیدم از خرید برگشته. 

 در و باز کردم و با قدمهای سریع وارد آشپزخونه شد تا خریدها رو بزاره جای همیشگی. همینطور که دستهاشو میشست، به من که تو خریدها کندوکاو میکردم گفت :« برات هلو خریدم. » با خوشحالی، یکی انتخاب کردم؛ گفت :« از رسیده هاش بردار.» اونی که برداشته بودم رو گذاشتم سرجاش و یکی دیگه رو انتخاب کردم. 

 وقتی شستمش، طبق معمول گفت :« خوب شستیش ؟» جواب دادم :« آره خوبه خوب. » 

 یه بشقاب و چاقو برداشتم و روی میز ناهارخوری گذاشتم. رفتم کتابم رو بیارم که همزمان با خوردن هلو بخونمش. 

 کتاب رو رو میز گذاشتم و چاقو رو تو دستم گرفتم. پوست هلو رو کندم. داشت اخبار میدید. ازش پرسیدم :« هسته جداست ؟» گفت :« آره، فروشنده که گفت هسته جداست. » 

 سعی کردم هسته شو جدا کنم، ولی نشد. گفت :« باید قبل از پوست کندن هسته شو جدا میکردی. حالا دیگه همونطوری تیکه کن و بخور. » 

 با چاقو تیکه تیکه اش کردم. قبل از اینکه یدونه شو بزارم تو دهنم گفت :« ولی فکر کنم خوشمزه باشه. » وقتی یه تیکه گذاشتم تو دهنم، چشمامو بستم. بدون جویدن، انگار خودش آب میشد. لبخند زدم و بهش گفتم :« خیلی خوشمزه اس. »

 با هربار خوردن یه تیکه از هلو، چشمامو میبستم و به طعمش فکر میکردم. طعم شیرینش، محشر بود. 

 گفتم :« میخوری خودت ؟» گفت :« نه، چایی ریختم. » 

 ظرف هلو رو برداشتم و وارد اتاق مامان شدم. تعارف کردم. یکی برداشت و به حرف زدن با تلفن ادامه داد. 

 فکر کنم بحث دیروز رو یادش نبود، شاید هم میخواست یادش نباشه. 

 شایدم هم طعم هلو اونقدر شیرین بود که شیرینی آشتی محسوبش کرد. 

 ولی هرچی که بود، مزه اش هنوز زیر زبونمه. شاید میخواد مجبورم کنه امروزم مثل خودش شیرین درست کنم...

 

 

 

+ صد روز گذشت از وقتی اینجا نشسته ام اینجا و دارم  مینویسم...

++ کاش میشد ذهن دیگران و خوند...

+++ هر کس کامنت بزاره، نه یک دستگاه 206 برنده میشه، نه شمش طلا؛ ولی نویسنده رو خوشحال میکنه D: 

++++خوبید، خوشید، سلامتید ؟ D::

  • ۱۰
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Alone Enola -‌‌
    • دوشنبه ۱۱ مرداد ۰۰

    تیر : آنچه گذشت

     این مطلب فاقد هرگونه نوشته ی شگفت انگیز است و صاحب وبلاگ صرفاً برای دل خودش این ماهنامه را نوشته

  • ۱۲
  • نظرات [ ۶ ]
    • Alone Enola -‌‌
    • دوشنبه ۴ مرداد ۰۰

    غوغای ستارگان

     

     

     

    ( تقریبا از ثانیه 15 آهنگ شروع میشه )

     

    ~*~

    " امشب در سر شوری دارم

                                        امشب در دل نوری دارم

    باز امشب در اوج آسمانم

                                        رازی باشد با ستارگانم

    امشب یک سر شوق و شورم

                                        از این عالم گویی دورم

    از شادی پرگیرم که رسم به فلک

                                        سرود هستی خوانم در بر حور و ملک

    در آسمان ها غوغا فکنم

                                        سبو بریزم ساغر شکنم

    امشب یک سر شوق شورم

                                        از این عالم گویی دورم... "

    ~*~

     

  • ۱۹
  • نظرات [ ۲ ]
    • Alone Enola -‌‌
    • يكشنبه ۲۷ تیر ۰۰

    It's Scary

    - چی میشه اگه بدونی خیلی راه سختی داری؛ ولی از اون طرف هم بدونی تا همینجاشم خیلی سختی کشیدی ؟ چی میشه اگه هم بخوای ادامه بدی، هم فقط یکم خسته و سردرگم شده باشی؟ 

    + خب مطمئنی اصلا کل راه درست بوده ؟ 

    - چی میشه اگه اونم ندونی ؟! چی میشه اگه یه وقت به کل چیزی که هرروز براش از خواب بلند می‌شدی شک کنی ؟ 

    + فکر کنم... خب این... من نمیتونم و نمی‌خوام بهت امید بدم رفیق ! این خیلی حس گندیه ! 

    - می‌دونی... با خودم فکر میکنم که کاش میشد بازم راهی وجود داشت... ولی قبول کنیم که بعضی اوقات دیر میشه. منظورم اینه که شاید بازم یه راه جدید باز شه... ولی فکر کنم زمان می بره، و اگه قوی نباشی... شاید تا پیدا شدن یه راه جدید، دیگه تو اون آدم سابق نباشی، شاید دیگه اون راه جدید اصلا به دردت نخوره... می‌فهمی چی میگم ؟ شاید راهت کلا عوض شده باشه. و این ترسناکه، خیلی ترسناکه !

  • ۲۳
    • Alone Enola -‌‌
    • جمعه ۱۸ تیر ۰۰
    من می نویسم و نوشته هامو بلند بلند می خونم، ماه گوش میده.
    منوی وبلاگ