آوازی برای ماه

کتابم رو باز میکنم. کتاب الکترونیکی البته ! 

 چیز زیادی ازش نمونده، سریع تموم میشه.

 از روی تخت بلند میشم و میرم آشپزخونه. یه صدای جدید میاد، یه آواز، آواز جیرجیرک‌ها.

 چند دقیقه به ارکستر بزرگ و هماهنگشون گوش میدم، آوازشون تمومی نداره. 

 رو تخت می‌شینم؛ یه انیمیشن میبینم. یکم بعد، هوس بستنی میکنم. بستنی شکلاتی ساده.

 یکم که میگذره، متوجه میشم آواز جیرجیرک‌ها تموم شده. باز میرم آشپزخونه، از اونجا هم صدایی نمیاد. شاید خسته شدن، شایدم دیگه دلیلی ندارن برای آواز خوندن.

 روی تخت دراز میکشم. چشمامو می‌بندم. هوا خنک‌تر شده.

 یکم بعد، صدایی به گوشم میرسه‌. صدای بلند یه جیرجیرک. یه جیرجیرک تنها. 

 با خودم فکر میکنم، به نظر میاد اونیه که از همه بلندتر میخونه؛ آخه صداش آشناست؛ ولی چرا تنها میخونه ؟ چرا کس دیگه ای باهاش همخوونی نمیکنه ؟

 بعد فکر میکنم، شاید همخوانشو گم کرده.شایدم دلش میخواد برای خودش بخونه. وقتی کسی صداشو نمی‌شنوه. یعنی می‌شنوه، گوش نمی‌ده. 

 نزدیک پنجره اتاق میشم، دنبال ماه میگردم ولی پیداش نمیکنم. دیده نمیشه.

 جیرجیرک آوازش تمومی نداره. 

 شاید دلتنگ ماهه، اونقدر میخونه تا ماه صداشو بشنوه. تا وقتی صداشو شنید، اونوقت بفهمه جیرجیرک چقدر دوستش داره.

 جیرجیرک هنوز میخونه، برای ماه میخونه.

  • ۱۵
  • نظرات [ ۹ ]
    • Alone Enola -‌‌
    • دوشنبه ۲۲ شهریور ۰۰

    پارادوکس

    خنده، گریه؛ سرخوشی، کسل بودن؛ فکر کردن به عشق، فکر کردن به محدود شدن بعد از عاشق شدن؛ متنفر شدن از ساز، بغل کردن ساز؛ گرسنگی، بی‌اشتهایی؛ فکر کردن به اینکه اگه به اون هدف نرسم دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم، همچنان براش به اندازه کافی تلاش نکردن؛ دوساعت مداوم گوش کردن به آهنگ، از هندزفری زده شدن و تمایل به پاره کردنش؛ فکر در مورد نوشتن داستان، فکر کردن به اینکه فقط وقتم با نوشتنش تلف میشه؛ کلی آرزو و هدف داشتن، یکجا نشستن و کاری نکردن؛ فکرکردن به اینکه تنهایی بهتره و هیچکس هم سطح خودم پیدا نمیشه، ناراحتی از نداشتن یک دوست واقعی؛ علاقه به ریاضی، متنفر شدن ازش؛ تمایل به انجام یه کار هیجان انگیز، نداشتن لیاقت خوشحالی...

    همینقدر پارادوکس، همینقدر خسته کننده و همینقدر یه چرخه‌ی بی‌انتها؛ یه چرخه‌ی بی‌انتها که اونقدر توش دست و پا میزنم، تا یا بیخیال دویدن بشم و بزارم اونقدر مثل علامت بی‌نهایت حرکت کنه که دیگه بالا پایین شدناش برام عادی شه، یا بالاخره از خط پایانش رد شم و مشخص شه بردم یا باختم. 

     

  • ۲۴
    • Alone Enola -‌‌
    • چهارشنبه ۳ شهریور ۰۰

    افکار درهم (1)

     

     سلام!

    دیدید بعضی اوقات کلی افکار درهم دارید ولی نمیدونید باید چیکارشون کنید ؟ ( البته که براشون نمیتونید متن یا همچین چیزی هم بنویسید ! )

    خب این مطلب دقیقا برای همینه ! صرفا یه سری افکار درهم که نویسنده باید یه جا خالیشون میکرد !

    راستی

    این مطلب فاقد هرگونه ارزش و محتوای خاص است، بعله !

  • ۸
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Alone Enola -‌‌
    • سه شنبه ۱۹ مرداد ۰۰

    فقط همین الان

    سوالم اینه که : 

     همین الان چی خوشحالتون میکنه ؟، یه خبر؟ یه حرف؟ شایدم یه بستنی با اسمارتیز های رنگی ! 

     فقط همین الان، هروقت که دارید اینو میخونید، نه یه ثانیه قبل، نه یه ثانیه بعد :)

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۳۸ ]
    • Alone Enola -‌‌
    • چهارشنبه ۱۳ مرداد ۰۰
    من می نویسم و نوشته هامو بلند بلند می خونم، ماه گوش میده.
    منوی وبلاگ