کتابم رو باز میکنم. کتاب الکترونیکی البته !
چیز زیادی ازش نمونده، سریع تموم میشه.
از روی تخت بلند میشم و میرم آشپزخونه. یه صدای جدید میاد، یه آواز، آواز جیرجیرکها.
چند دقیقه به ارکستر بزرگ و هماهنگشون گوش میدم، آوازشون تمومی نداره.
رو تخت میشینم؛ یه انیمیشن میبینم. یکم بعد، هوس بستنی میکنم. بستنی شکلاتی ساده.
یکم که میگذره، متوجه میشم آواز جیرجیرکها تموم شده. باز میرم آشپزخونه، از اونجا هم صدایی نمیاد. شاید خسته شدن، شایدم دیگه دلیلی ندارن برای آواز خوندن.
روی تخت دراز میکشم. چشمامو میبندم. هوا خنکتر شده.
یکم بعد، صدایی به گوشم میرسه. صدای بلند یه جیرجیرک. یه جیرجیرک تنها.
با خودم فکر میکنم، به نظر میاد اونیه که از همه بلندتر میخونه؛ آخه صداش آشناست؛ ولی چرا تنها میخونه ؟ چرا کس دیگه ای باهاش همخوونی نمیکنه ؟
بعد فکر میکنم، شاید همخوانشو گم کرده.شایدم دلش میخواد برای خودش بخونه. وقتی کسی صداشو نمیشنوه. یعنی میشنوه، گوش نمیده.
نزدیک پنجره اتاق میشم، دنبال ماه میگردم ولی پیداش نمیکنم. دیده نمیشه.
جیرجیرک آوازش تمومی نداره.
شاید دلتنگ ماهه، اونقدر میخونه تا ماه صداشو بشنوه. تا وقتی صداشو شنید، اونوقت بفهمه جیرجیرک چقدر دوستش داره.
جیرجیرک هنوز میخونه، برای ماه میخونه.