زندگی خیلی عجیبه؛ ولی آدم ها عجیب ترن!

 اونها هرچقدر که میخوان خوب باشن و شاید صرفا خوب به نظر بیان، همون اندازه هم دست به کارهایی میزنن که نشون میده شاید اونقدرام خوب نیستن؛ و این کارها، باعث شناخت اون شخص میشن. 
 ولی میدونید، گاهی اوقات، آدما واکنشی نشون نمیدن. مهربونی و توجه دیگران نسبت بهشون، اهمیتی نداره؛ هرچقدر که بخوای باهاشون کنار بیای، بجای عکس العملی که حتی منفی باشه، پَسِت میزنن و راهشون رو ازت جدا میکنن؛ و از یه جایی به بعد، حتی انگار براشون نامرئی ای. و این، خیلی بدتر از واکنش منفی نشون دادنه...
 اینکه اون شخصی باشی که بی اهمیته، یه جورایی شاید بهت احساس داشتن اعتماد به نفس و غرور کاذب بده؛ ولی شاید خیلیامون همون آدمی هستیم که توجه می‌کنه. همونی که اون شخص بی اهمیت، براش مهمه و انگار بیخیالش نمیشه. 
 منم جز همون آدما بودم؛ منم تو برخورد با یه نفر، برام مهم بود که شده یه کلمه، باهام حرف بزنه. همین که در مورد من یک کلمه میگفت، به طرز مسخره ای برام مهم بود. 
 و گذشت. گذشت و گذشت؛ تا جایی که با خودم فکر کردم٬ آخرش که چی ؟ اون تو رو نمیبینه؛ تو براش مهم نیستی؛ پس چرا باید اینقدر خودتو بیاری پایین؟ چرا باید جوری رفتار کنی که انگار اون دوستته وقتی نیست. 
 این جمله یه ادامه هم داشت. دوستت بود، ولی الان نیست. این ادامه ی جمله بود، چیزی که بالاخره به من فهموند که بیخیالش شم. همینقدر ساده؛ قرار نیست کار عجیبی انجام بشه؛ میشه اسمش رو گذاشت مقابله به مثل! 
 اولش سخته، حس می‌کنی باید برگردی. با خودت فکر می‌کنی شاید اون همین الان میخواست باهات دوباره دوست شه؛ ولی اینا همه اش دروغ بود. چرا آدم باید به خودش دروغ بگه؟ پس همون‌طور که گفتم، فقط بیخیالش شدم. 
 این یه درس بود تو زندگی من. اینکه بدونی بعضی از آدمارو باید بندازی دور. هرچقدر که در ظاهر برات عزیز باشن، هرچقدر که یه زمانی برات خوشحال کننده بود که باهاشون آشنا شدی؛ باید ولشون کنی، باید از خودت عذرخواهی کنی که وقتت رو برای همچین کسایی حروم کردی. باید ادامه ی راه رو تنهایی بری و باید یاد بگیری از تنهاییت لذت ببری. اون موقع ست که تنها کسی که واقعا برات اهمیت داره و نباید بیخیالش شی، تنها کسی که باید کارهاش و حرفهاش برات دلگرم کننده باشه، خودتی :)