« که ما قرار گذاشتیم نور باشیم٬ مهم نیست که شب چقدر تاریکه. »
- آرمینا سالمی
- enola -
- يكشنبه ۸ خرداد ۰۱
« که ما قرار گذاشتیم نور باشیم٬ مهم نیست که شب چقدر تاریکه. »
- آرمینا سالمی
چند وقت پیش بهم گفت تو هم این حس رو داری که هیچوقت نمیتونی به جمعیت تعلق پیدا کنی؟ که هیچوقت نمیتونی باهاشون مچ بشی؟حالا هر چقدر هم که روابط اجتماعیت خوب باشه. جواب دادم آره و هنوزم فکر میکنم همینطوریه. احتمالا.
-
آدمای جدید و مدرسه جدید خوبن. بچه ها بهم حس معلق بودن و غرق شدن نمیدن. این روزا وقتی میرم مدرسه به این فکر میکنم که میتونم بالاخره به یه جایی تعلق پیدا کنم ؟ میتونم بازم چند نفر رو داشته باشم که حداقل یکم همو بشناسیم ؟ ؛ اما بعد فکر میکنم شاید...اصلا به این تعلق نیاز نداشته باشم. شاید گاهی فقط کسی رو میخوام که گذر زمان رو برام راحت تر کنه.
یادم میافته من خیلی وقته دنبال روابط عمیق نیستم.
-
فریک یه بار بهم گفت خیلی سخت میگیری. اونا فقط نوجوونن و تو هم یه نوجوونی. راست میگه. فکر کنم.
گریه که کرد دلم میخواست منم بزنم زیر گریه؛ ولی فقط هندزفریو گذاشتم تو گوشم و فکر کردم : خودش خوب میشه.
بی رحم شدم.
-
دارم به این نتیجه میرسم که آدمایی که میتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم به اون منطقه امنی که برای خودم درست کرده بودم ختم نمیشن.
دارم یه کالکشن از عکس هایی که خودم از ماه گرفتم درست می کنم. قشنگ با ماه آبسسدم.
-
یاد اون آقاعه که تو بستنی فروشی دیدیم افتادم. اومد بستنی گرفت تنهایی نشست خورد. غمگین نبود. بیشتر آرامش داشت و آرامشش قشنگ بود. مامان میگفت یکی از مهمترین مهارتها رو آقاعه داره. اینکه یاد بگیری از تنهاییت لذت ببری و دوست خودت باشی. راست میگه.
حالا روزام که میگذره سعی میکنم بیشتر با خودم دوست باشم و کمتر خودمو سرزنش کنم.
-
مامان میگه خاله (در اینجا به معنای مامان دوست است) میگفت میکا بیشتر از بچههای ما میفهمه. امیدوارم منظورش از لحاظ خوب باشه. که هست.
-
دارم سبز میشم.
You look so broken when you cry
One more and then I'll say goodbye
Sometimes, all I think about is you
Late nights in the middle of June
Heat waves been faking me out
...Can't make you happier now
+ باید با آقاعه دوست میشدم.
++ فکر کن فریک وبلاگ داشته باشه و اینجا رو بخونه؛ نمخ -
+++ میکا منم. فقط حس کردم اینکه خودمو "انولا" خطاب کنم یه جوریه؛ پس از اسم قدیمیم استفاده کردم.
++++ آره دوستان. خیلی زیبا به روی خودم نمیارم سه ماهه چیزی ننوشتم. :::)
احتمالا هیچ وقت بعد از اینکه وبلاگ نویسی رو ول کردم، فکر نمی کردم قرار باشه دوباره بهش برگردم؛ اما برگشتم. اونم خیلی اتفاقی ! اسفند پارسال بود. نمی دونم چیشد که از وبلاگ های بیان سر در آوردم. خوندمشون. آرشیو هاشونو زیر و رو کردم. (پارازیت : چقدر علاقه داشتم- و دارم- که برم اولین پست یه وبلاگ رو بخونم و ببینم نویسنده ی وبلاگ چطوری شروع کرده. باحاله به نظرم :) ) و...یهو دیدم من چقدر می خوام بنویسم. چقدر نوشتن دور بوده برام و چقدر اصلا این نوشتن زیباست.
با خودم کلنجار رفتم. می دونستم که نباید به مجازیِ ترسناک برگردم. می دونستم چقدر می تونم خودمو درگیر بکنم؛ اما هرچقدر "ولش کن، بیخیال شو، به چه درد می خوره اصلا ؟!" به خودم گفتم...نتونستم بیخیال بشم و تصمیم گرفتم با اینجا و بقیه آشنا بشم. پس کامنت گذاشتم و شدم همون احتمالا عضو آینده =)))
الان که دارم به یک سال پیش فکر می کنم، حقیقتا برام عجیبه که بقیه خیلی راحت باهام آشنا شدن، من اگه عضو آینده یهو می اومد و از ناکجا آباد کامنت میذاشت و خیلی خودمونی صحبت می کرد، حس مشکوکی بهش می داشتم راستش :دی
جالبه که اون موقع که قرار بود "عضو آینده ی بیان" باشم هم تردید داشتم که ثبت نام کنم. تردید داشتم که واقعا می خوام وارد این محیط بشم و اصلا بخوام نوشته هامو اینجا به اشتراک بذارم؛ولی بالاخره تصمیم گرفتم بیام.
خلاصه نوشتم. احتمالا اولش نوشتم "برای اینکه لایک بشم"؛ ولی الان دیگه نه. الان برای خودم مینویسم. می نویسم که بتونم افکار نامرتب و گاهی آشفته ام رو آروم کنم.
و الان من اینجام. تغییر کردم. احساسات مختلف رو داشتم و از زندگیم نوشتم. شاید هر فکری راجع به وبلاگم کردم ولی همیشه آخرش بهش حس خوبی داشتم،چون سلنوفیل قسمتی از منه.
پس تولدت مبارک.
سلام !
امروز بعد از مدت ها تصمیم به نوشتن معرفی و نقد کتاب گرفتم و این پست برای چالش گریزی به سوی کتاب عیدانه هلن نوشته شده.
یه تشکر هم بکنم از هلنِ عزیز که اگه این چالش نبود احتمالا حداکثر یکی دوتا کتاب رو تو کل تعطیلات عید تموم می کردم. *سرِ تاسف تکان دادن
( این معرفی در واقع برای دو روز پیشه؛ منتها از اونجایی که به شدت مشغول کارهای دیگه بودم، این نوشته هم ناقص موند و بجای 5اُم، 7اُم منتشر میشه. )
توی یه اپیزود از سریال فرندز، بین فیبی و جویی یه بحثی پیش میاد درمورد خودخواهی. جویی میگه که همه ی آدما بدون استثنا خودخواهن. اونا کارهای خوب رو هم برای حس خوبی که به خودشون میده انجام میدن. حتی وقتی بهترین آدما یه کار خوب انجام میدن صرفا برای اینه که خیالشون از بابت خوب بودنشون راحت باشه و احساس رضایت داشته باشن؛ ولی فیبی مخالفت میکنه و سعی میکنه یه مثال نقص بیاره، که نمی تونه. مثلا توی همون اپیزود کلی تلاش میکنه تا کارای خوب غیر خودخواهانه انجام بده. بعدش یکی از کاراشو تعریف میکنه و میگه :« قایمکی رفتم و تمام برگ هایی که جلوی در خونه همسایه پیرم بود رو جارو زدم؛ ولی مچم رو گرفت و مجبورم کرد آب سیب با کیک بخورم. بعد خیلی حس خوبی داشتم. پیرمرد عوضی :)))) .»
اولش که به قضیه نگاه کردم، فکر کردم :« چه غیرمنطقی ! بیخیال...نمی تونه کار خوب غیر خودخواهانه ای وجود نداشت باشه. ».
ولی یکم که گذشت...دیدم که وای نه، این یه حقیقته ! آدما به یه حیوون کمک میکنن؛ ولی بعدش توی فضای مجازی به اشتراکش میذارن. بازیگرها و خواننده ها به بچه های جنگ زده کمک مالی زیادی میکنن؛ ولی مطمئن هستن که پایگاه های خبری قراره این کارشونو به گوش همه برسونه و این اونارو بین مردم محبوب تر میکنه.
یکم که بخواییم دقیق تر بشیم، میرسیم به خودمون. ما از بچگی نمرات خوبی میگیریم و از معلم و پدر و مادر انتظار تشویق و جایزه داریم. یک جور قرارداد بین ما و بزرگترا. انگار که بهمون میفهمونن : "نمره خوب که گرفتی و مارو سربلند و خوشحال کردی، حالا تو هم خوشحالیتو بدست میاری."
ما به همسایه هامون کمک می کنیم، چون میخوایم به عنوان یه آدم خوب ازمون یاد شه و احساس خوبی داشته باشیم. ما با اقوام و فامیل با مهربونی رفتار می کنیم تا بعدش بیان بگن :« دختر/پسر فلانی رو دیدی ؟ آفرین بهش. » ما همه ی اینکارارو میکنیم. چون خودخواهیم و احتمالا خودخواه بودن عادتمون شده. ما نیاز داریم به تشویق و تحسین شدن. ما می خوایم ثابت کنیم که آدم خوبی هستیم.
آره. ما خودخواهیم.
میگم نباید اینقدر هیچکاری نکنی. هنوز انقدر وقت هست برای خسته شدن. انقدر وقت هست برای غم داشتن. انقدر وقت هست برای یه گوشه نشستن. انقدر وقت هست برای نتونستن.
میگه خودم نمیخوام اینطوری باشم. خستگی دیگه رفته تو وجودم. یهو پیداش شدا. من اصلا نمیخواستم. بعد یهو به خودم اومدم دیدم داره میگه بشین. خسته ای. چشمات داره بسته میشه. تموم بدنت درد میکنه.
میگم بازم خودت که میدونی. خسته ای واقعا ؟
میگه اولش نه. نمیخواستم خسته باشم. میخواستم بلند شم. میخواستم به اینکه "با نشستن کاری درست نمیشه" ایمان داشته باشم...ولی یکم که گذشت، دیدم نه. واقعا خسته ام. دیگه مغزم نمیتونه درست فکر کنه. برای همین به حرف خستگیه گوش دادم.
میگم نمیشه اینطوری. بلند شو دیگه.
میگه ببین، به خودم نمیرسم. از معاشرت با هیچکس لذت نمیبرم. افکارم دیوونم میکنه. از روح و جسمم خسته ام. هیچی خوشحالم نمیکنه.
میگم ولی بازم. زندگیه.
میگه کاش تموم شم.
اینو که میشنوم دیگه چیزی نمیگم. خستهست. میزارم چشاشو ببنده.
میگه ببخشید. میبینی ؟ خودمم نمیخواستم اینو بگم. حرف من نبود. حرف خستگیه بود.
باز چیزی نمیگم. یهو به خودم اومدم دیدم داره راست میگه. ما همه خستهایم فقط.
میگم کاش خستگیه بره.
میگه کاش خستگیه بره.