خنده، گریه؛ سرخوشی، کسل بودن؛ فکر کردن به عشق، فکر کردن به محدود شدن بعد از عاشق شدن؛ متنفر شدن از ساز، بغل کردن ساز؛ گرسنگی، بی‌اشتهایی؛ فکر کردن به اینکه اگه به اون هدف نرسم دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم، همچنان براش به اندازه کافی تلاش نکردن؛ دوساعت مداوم گوش کردن به آهنگ، از هندزفری زده شدن و تمایل به پاره کردنش؛ فکر در مورد نوشتن داستان، فکر کردن به اینکه فقط وقتم با نوشتنش تلف میشه؛ کلی آرزو و هدف داشتن، یکجا نشستن و کاری نکردن؛ فکرکردن به اینکه تنهایی بهتره و هیچکس هم سطح خودم پیدا نمیشه، ناراحتی از نداشتن یک دوست واقعی؛ علاقه به ریاضی، متنفر شدن ازش؛ تمایل به انجام یه کار هیجان انگیز، نداشتن لیاقت خوشحالی...

همینقدر پارادوکس، همینقدر خسته کننده و همینقدر یه چرخه‌ی بی‌انتها؛ یه چرخه‌ی بی‌انتها که اونقدر توش دست و پا میزنم، تا یا بیخیال دویدن بشم و بزارم اونقدر مثل علامت بی‌نهایت حرکت کنه که دیگه بالا پایین شدناش برام عادی شه، یا بالاخره از خط پایانش رد شم و مشخص شه بردم یا باختم.